بیدی خشک که دوست داشت مجنون باشد...
چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۷
دیروز توی اداره، از این اتاق به آن اتاق که می‌شدم، دوست داشتم کنار دیوار بنشینم و گریه کنم. دیروز توی پیاده‌رو دوست داشتم کنار یکی از مغازه‌ها بنشینم و گریه کنم. دیروز توی ایست‌گاه اتوبوس که نشسته بودم و آدم‌ها و ماشین‌ها را نگاه می‌کردم، دوست داشتم گریه کنم. دیروز زیر لب می‌خواندم: به غرفه‌های ضریح‌ت دل‌م گره خورده، و از این‌که گره نخورده دل‌م به غرفه‌های ضریح‌ت، دوست داشتم گریه کنم...